Hi gays چطورین خوبین میدونم چون بیکار بودم گفتم ادامه رمان رو بدم پس بدون معطلی بریم ادامه :(
انیا :
وقتی در رو باز کردم بابا نبود چند تا ادم بودن که منو تو کیسه گذاشتن و بردن ( مثل اینکه ربوده شد یا دزدیده ) دهنمو بستن و میخواستن بابا رو به تله بندازن
لوید :
وقتی در رو باز کردم دیدم انیا نیست خونه هم بهم ریخته بود بعد متوجه شدم که انیا رو دزدیدن ردش رو زدم و پیداش کردم به دزدها هم یه درس حسابی دادم ( البته با چند تا لگد ) بعد انیا رو به خونه بردم و به خاطر اینکه اون ها خونمون رو بلدن مجبور شدم یه خونه دیگه بخرم رفتم پیش یه رفیق قدیمی.
+ سلام چطوری
- سلام مرسی به به افتاب از کدوم ور در اومده که اومدی پیشم
+ بیبن یه درخواستی ازت داشتم
- چی داداش بگو مخلصم ( یکم حرف مردونه ایرانی 🙂 )
+ بیا جلو گوشتو بیار
- باشه
+ حله
- اره داداش تو برو
لوید :
حالا برگه های امتحان ورودی قراره به زودی به دست بیاریم و انیا رو اماده کنم
- بیا داداش اینم برگه هایی که میخواستی
+ ممنون لطف داری
انیا:
بابایی اون کی بود
فک کنم یکی از همکاراش بود 😏
- عه انیا هیچ کس نبود فقط یه دوست قدیمی بود
هو بهتره نفهمه خبرچین مامورهاست
خب تا پارت بعدی خداحافظ 😚
خب از اونجایی که هیچ نظر و لایکی نداشت اما پر بازدید بود گفتم ادامه بدم راستی اگه بخواین ادامه بدم یا ندم تو این لینک بهم بگین
https://sanavblag.blogix.ir/poll/1
خب تا منو نکشتین بریم ادامه 🥰❤⥢
لوید :
ها همشونو درست جواب داد معلومه که دست کمش گرفتم اِم اقا من این دختر رو قبول میکنم
انیا :
منو به خونش برد و بهم گفت که اگه کسی ازم پرسید من دخترشم بگم من دخترش هستم بعدش من رو به اتاق خودم برد اونجا یه کیف گذاشت
لوید :
اه 😞ولی چاره ندارم بعد یه مدت برش میگردونم خیلی خستم کرد این کیفم بزارم اینجا اه برم بیرون چند تا کار دارم ( بهتره بگم ماموریت)
انیا من برم زودی بر میگردم خداحافظ
انیا :
یعنی بابا چه کاری میکنه باید کیفشو باز کنم ( چیک ) هاها 😨این که تفنگه یعنی بابا جاسوس 😐ها اونجا دستگاه ارسال پیام های اضتراری هست پس واقعا بابا جاسوسه ( یه جیغ خفه ای کشید ) باید قبل از اینکه بابایی از ماموریت بیاد اینو ببندم ( تق تق ) اکه هی بابا اومد باید زود جمع کنم
لوید:
من اومدم خونه انیا کجایی الو انیا کجایی انیا انیا! یعنی اونو ......
خب تا جایی که تونستم ادامه دادم
تا پارت بعدی بایی لایک کن تا ادامه بدم باییی
لایک و کامنت یادت نره 😊
سلام همون طور که گفتم اومدم رمان رو بنویسم
انیا :
امروز اومدم داستان خودم و خانوادمو تعریف کنم من انیام
لوید (بابایی) ، یور (مامانی) هست
بابای من یه جاسوس شماره یک هست که برای ماموریتش ( حالا بعدا میگم باید یک خانواده قلابی تشکیل بده و دختر یا پسرشو توی مدرسه ای که اقای اندرز که پسرشو توی اون مدرسه درس میخونه ثبت نام کنه باید زود کارشو بکنه چون برای ثبت نام فقط 2 هفته وقت داشت
لوید :
اخه چطور اونم توی 2 هفته انجامش بدم 😠.
رئیسش:
تو میتونی مامور توایلایت این ماموریت بین شرق و غرب هست اگه نتونی میلیون ها ادم از دست میره. من روت حساب کردم.
لوید :
اه باشه انجامش میدم. خداحافظ.
رئیسش :
خداحافظ. مامور توایلایت
- اخه چطور میشه. فک کنم دیگه چاره ای ندارم
٬ یتیم خانه ٬
- باید برم و یه بچه رو به سرپرستی بگیرم هو نحایتش بعد ماموریت برش میگردونم
انیا :
وارد یتیم خانه شد از صاحب یتیم خونه پرسید
- سلام اقا شما بچه باهوش و زرنگ دارین
+ سلام اقا بله بفرمایید این دخترک خیلی باهوشه
باید از دستش خلاص بشم
به نظر که سنش حدود 4 ، 3 هست باید یه دختر دیگه پیدا کنم
انیا :
نخیر ام من شیش سالمه
+ عه کی این شش سالش شد ما نفهمیدیم
باید تستش کنم
- الان این جدول رو حل میکنم
+ این مال بزرگ سال هاست چطور این حلش میکنه دوست دارم ببینم
از اونجایی که این اقاهه داره جوابارو میگه منم مینویسم 😀
- خب تموم شد بیا بگیر🤭
+ ها چیییی چطور ممکنه اون همشونو تموم کرد
خب تا پارت بعدی برای پارت بعد 6 تا لایک و 5 تا کامنت منتظرم خداحافظ